یار امام زمان
 
عضو باشگاه وبلاگ نویسان راسخون بلاگ
 


 

سیمین بهبهانی


ستاره دیده فرو بست و آرمید بیا

شراب نور به رگهای شب دوید بیا

ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت

گل سپیده شکفت و سحر دمید بیا

شهاب یاد تو در آسمان خاطر من

پیاپی از همه سو خطّ زر کشید بیا

ز بس نشستم و با شب حدیث غم گقتم

ز غصه رنگ من و رنگ شب پرید بیا

به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار

به هوش باش که هنگام آن رسید بیا

به گام های کسان می برم گمان که تویی

دلم ز سینه برون شد ز بس تپید بیا

نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت

کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا

امید خاطر سیمین دل شکسته تویی

مرا مخواه ازین بیش ناامید بیا
 







، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 19 اسفند 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

حسین منزوی


خانه های دم کرده ، کوچه های بغض الود

طرح شهرِ خاکستر ، در زمینه ای از دود

چرک آب و سرد آتش ، خفته باد و نازا خاک

آفتاب بی چهره ، آسمان غبار اندود

در کجای این دلتنگ می دهید پروازم ؟

پرسه های عصرانه ! ای مدارتان مسدود !

یاد روزگارانی کاسمان و آفاقش

همت پَر مارا عرصه ی حقیری بود

در سکون این مرداب بو گرفته گندیدیم

مثل ماهی تنبل ، تا جدا شدیم از رود

* * *

فصل ضجه و زنجیر باز هم رقم خورده ست

خیره چشم ما تا دور باز در پی موعود

در کجای این دفتر تا نشانشان ثبت است

بردگان جان داده پای باروی نمرود؟

* * *

پای هر ستونش را دشنه ای موشح کرد

پاره و پریشان باد این کتاب خون آلود
 







، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 12 اسفند 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

قاسم صرافان


لب ما و قصه‌ی زلف تو، چه توهمی! چه حکایتی!
تو و سر زدن به خیال ما، چه ترحمی! چه سخاوتی!

به نماز صبح و شبت سلام! و به نور در نَسَبت سلام!
و به خال کنج لبت سلام! که نشسته با چه ملاحتی!

وسط «الست بربکم» شده‌ایم در نظر تو گم
دل ما پیاله، لب تو خم، زده‌ایم جام ولایتی

به جمال، وارث کوثری، به خدا حسین مکرری
به روایتی خود حیدری، چه شباهتی! چه اصالتی!

«بلغ العُلی به کمالِ» تو «کشف الدُجی به جمال» تو
به تو و قشنگی خال تو، صلوات هر دم و ساعتی

شده پر دو چشم تو در ازل، یکی از شراب و یکی عسل
نظرت چه کرده در این غزل، که چنین گرفته حلاوتی!

تو که آینه تو که آیتی، تو که آبروی عبادتی
تو که با دل همه راحتی ، تو قیام کن که قیامتی

زد اگر کسی در خانه‌ات، دل ماست کرده بهانه‌ات
که به جستجوی نشانه‌ات، ز سحر شنیده بشارتی

غزلم اگر تو بسازیم، و نی‌ام اگر بنوازیم
به نسیم یاد تو راضیم نه گلایه‌ای نه شکایتی

نه، مرا نبین، رصدم نکن، و نظر به خوب و بدم نکن
ز درت بیا و ردم نکن تو که از تبار کرامتی





، 
 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 10 اسفند 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

محمد سعید میرزایی


تقویم ، شرمسار هزاران نیامدن

یک بار آمدن وَ پس از آن نیامدن

این قصه مال توست بیا مهربانترین!

کاری بکن چقدر به میدان نیامدن؟

این خانه ی پر از گلِ پژمرده هم هنوز

عادت نکرده است به مهمان نیامدن

باران بدونِ آمدنش نیست بی گمان

مرگ است در تصور باران ، نیامدن

اما تو با نیامدنت نیز حاضری

کم نیست از تو چیزی ازین سان نیامدن

اشیاء خانه جمله ی تاریکِ رفتن اند:

آیینه ، عکس ، پنجره ، گلدان ، نیامدن
 





، 
 
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 9 اسفند 1389  توسط [ra:post_author_name]

حسین آرامی

او از تبار آفتاب و نسل آب است
در چشمهایش کودک آیینه خواب است
 باران مهتاب است در آرام شبها
 فرط عطش را ابر عشق او جواب است
گل می‌شکوفد دمبدم با یاد سبزش
 با یاد او سطح چمن در پیچ و تاب است
آرامش دلهای عاشق همره اوست
 کی با حضور او دلی در اضطراب است
در چشمهایش برق لبخندی است پنهان
 در دستهایش هرم خورشیدی مذاب است
از پیچ در پیچ سکوت آسمانها
 میاید و مهتاب او را در رکاب است
آرامش باد سحر دارد عبورش
 آهسته می‌آید ولی نفس شتاب است
دریا، دلش را تاب گنجایش ندارد

طوفانی آغاز صبح انقلاب است
میراث‌دار چشمه‌های پاک و جوشان
 او از تبار آفتاب و نسل آب است





، 
 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 3 اسفند 1389  توسط [ra:post_author_name]

افـسـوس کـه عـمـرى پـى اغیار دویدیم

از یـار بـمـانـدیـم و بـه مـقصـد نرسیدیم

سـرمـایـه ز کـف رفـت و تـجـارت ننمودیم

جـز حـسـرت و انـدوه مـتـاعى نـخریدیم

پـس سعـى نمودیم که ببینیم رخ دوست

جـان هـا بـه لـب آمـد، رخ دلـدار نـدیـدیم

مـا تـشـنـه لــب انـدر لــب دریـا مـتـحـیــّر

آبـى بـه جـز از خـون دل خـود نـچشیدیم

اى بـستـه بـه زنـجیر تو دل هـاى مـحبـّان 

 رحمى که در این بادیه بس رنج کشیدیم

چـنـدان کـه به یاد تو شب و روز نشستیم

از شـام فـراقـت چـو سـحـرگـه نـدیـدیم

اى حـجّـت حـقّ پـرده ز رخـسـار بـرافـکـن

کـز هـجـر تـو مـا پـیـرهـن صـبـر دریـدیـم

ما چشم به راهیم به هر شام و سحرگاه

در راه تـو از غـیـر خـیـال تــو رهــیــدیــم

اى دست خـدا دست بـرآور کـه ز دشـمن

بـس ظلم بدیدیم و بسى طعنه شنیدیم

شمشیر کَجَت، راست کند قـامت دیـن را

هـم قـامـت مـا را کـه ز هـجر تو خمیدیم
 





، 
 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 3 اسفند 1389  توسط [ra:post_author_name]